عشق واژه‌ ای‌ است گوش‌ نواز، آنچنان آشنا و عجین‌ شده با زندگی و روح ما که کمتر نیازی به تعریف آن می‌ بینیم. شاید هم وجودش چنان بدیهی است که مُبرا از کج‌ فهمی و سوء‌برداشت می‌ پنداریمش، پس کمتر به سراغ توصیف آن می‌ رویم. اما امان از زمانی که بخواهیم آن را برای کسی تشریح کنیم یا تعریفی در یک خط برای آن ارائه دهیم، تازه اینجاست که متوجه می‌ شویم این کلمه سه‌ حرفیِ خوش‌ آوا مثل وزنه‌ ای شصت‌ کیلویی است که باید روی دوش‌ مان بگذاریم و مسافتی بیشتر از یک‌ کیلومتر را بپیماییم. انتزاعی‌ ترین مفهومی که تجربه شخصی و معنایِ فردی لازمه کشف آن است. تجربه‌‌‌ ای که انتقال آن به دیگری و توصیه برای داشتنِ تجربه مشابه جز هدر دادن وقت و انرژی نیست و احتمالا شیرینی و گوارایی تجربه اولیه را ندارد. معمولا باید چیزی به آن اضافه  یا از آن کم کرد و در مواقعی هم باید به‌ کل آن را تغییر داد. این زمانی است که به سراغ منابع ادبی، فلسفی، روان‌شناسی و علمی می‌ رویم.

صمیمیت، تعهد و شور

تفالی به اشعار «حافظ» می‌ زنیم، لیلی و مجنون «نظامی گنجوی» را می‌ خوانیم و داستان‌ های اساطیری یونان و روم، زئوس و اِروس را مرور می‌ کنیم. پیچیدگی روابط و احساسات و جلوه‌ های گوناگون عشق که گاهی همراه با خشم و غضبِ لحظه‌ ای است، گاه با شور و هیجان و گاه با ناله و زاری، ما را بیشتر سردرگم کرده و به سؤالات ذهن ما اضافه می‌ کند. مگر می‌ شود عشق را تجربه کرد و خشونت داشت؟ می‌ شود از عشق مجنون شد ولی دم نزد؟

درنهایت بدون یافتن جواب درست و دقیق، متوجه می‌ شویم که این عشقِ صوفیانه و زیبا در زندگی پرسرعت و روزمره امروز ما زیاد مجال ظهور ندارد. آن را در گوشه‌ ایی از ذهنمان می‌ گذاریم و سعی می‌ کنیم این‌ بار از طریق فلسفه پاسخی برای پرسش‌ هایمان پیدا کنیم. عشق افلاطونی و آریستوفانی را با هم مقاسیه می‌ کنیم و در چالشِ میزانِ اهمیتِ جسمِ معشوق به تنهایی و یا فراتر رفتن از آن شرکت می‌ کنیم تا محکی زده باشیم قدرت اراده و استقامت‌ مان را.

اینجاست که «نیچه» به کمک‌ مان می‌ آید و مفهوم جدیدی به نام دلبستگی را به اندوخته‌ های ذهنی‌ مان اضافه می‌ کند که از نظر او نباید با عشق اشتباه گرفته شود. دلبستگی هویت انسان را از بین می‌ برد و شادی و غمش را مَنوط به دیگری می‌ کند. فرد، فاقد اراده است و کنترلی بر خود ندارد. معشوق است که او را همانند عروسکِ خیمه‌ شب‌بازی به حرکت وا می‌ دارد. دلبستگی تمایل به انحصارطلبی را به اوج می‌ رساند و فرد می‌ خواهد تمام دیگری را به مالکیت خود درآورد. با وحشت از هر آن‌ چه تاکنون تجربه‌ کرده‌ ایم، در تلاش‌ های بعدی به کتاب‌ های روانشناسی مراجعه می‌ کنیم شاید بتوانیم از لا‌به‌ لای آن‌ ها چیزی پیدا کنیم که بهترین و درست‌ ترین تعریف از عشق را به ما بدهد. به‌ هر‌حال آن‌ ها روانشناس هستند و چیزی می‌ دانند که دیگر افراد به آن اشراف ندارند! مثلث «اِستِرنبِرگ» را پیدا می‌ کنیم که خیلی عینی به ما نشان می‌ دهد که اضلاعِ مثلثِ عشق؛ صمیمیت، تعهد و شور است. ترکیب و یا غلبه هر یک از این اضلاع تعیین‌ کننده نوع عشق فرد است و در بهترین حالت یعنی تعادل هر سه‌ عنصر، فرد می‌ تواند عشق حقیقی و کامل را تجربه کند. عشقِ وجودی «مازلو» حس بلوغ و خودشکوفایی را در وجودمان بیدار می‌ کند. عشقی که افراد دست‌ یافته به‌ آن بی‌ چشم‌ داشت و فارغ از سن، جنسیت و نژادشان آن‌ را نثار انسان‌ ها می‌ کنند. عشقِ وجودی در برابر عشقِ کمبود قرار می‌ گیرد و فرد را از خودمحوری بر حذر می‌ دارد و گوش‌ زد می‌ کند که مراقب نیازها و کمبودهایمان باشیم مبادا آن‌ ها تعیین کنند که چه کسانی را دوست بداریم. خسته از داده‌ های جور و ناجور و گاهی کاملا متضاد، تصمیم می‌ گیریم به‌ سراغ علوم عینی‌ تر مثل نوروسایکولوژی برویم که با مطالعه مغز و تغییرات نوروتِرَنسمیترها به ما می‌ گویند در لحظه تجربه احساسات، هیجانات و عشق چه تغییراتی در مغز ما رخ می‌ دهد.

برگرفته از مطالب بخش پنجم  بهروان شماره چهارم (عشق) .

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد!