عشق واژه ای گوش نواز که چنان آشنا و عجین شده با زندگی و روح ماست که کمتر نیازی به تعریف آن می بینیم، شاید هم وجودش چنان بدیهی است که مُبرا از کج فهمی و سوء برداشت می پنداریمش، لذا کمتر به سراغ توصیف آن می رویم.
اما امان از زمانی که بخواهیم آن را برای کسی تشریح کنیم یا تعریفی در یک خط برای آن ارائه دهیم. تازه اینجاست که متوجه می شویم این کلمه سه حرفیِ خوش آوا همانند وزنه شصت کیلویی است که باید روی دوش مان بگذاریم و مسافتی بیشتر از یک کیلومتر را بپیماییم. انتزاعیترین مفهومی که تجربه شخصی و معنای فردی لازمه کشف آن است. تجربه ای که انتقال آن به دیگری و توصیه برای داشتن تجربه مشابهه جز هدر دادن وقت و انرژی نیست و احتمالاً شیرینی و گوارایی تجربه اولیه را ندارد، معمولاً باید چیزی به آن اضافه یا از آن کم کرد و در مواقعی هم باید بهکلِ آن را تغییر داد. در این زمان است که به سراغ منابع ادبی، فلسفی، روانشناسی و علمی می رویم.
پیچیدگی روابط و احساسات و جلوه عشق گاهی همراه با خشم و غضب لحظه ای است و گاهی با شور و هیجان و ناله، این داستان ها بیشتر ما را سر درگم کرده و به سؤالات ذهن ما اضافه می کند؛ «مگر می شود عشق را تجربه کرد و خشونت داشت؟